معنی کندن گور

لغت نامه دهخدا

گور کندن

گور کندن. [ک َ دَ] (مص مرکب) قبر برای مرده ساختن. کندن زمین را تا مرده رادر آن نهند. اجداث. اجتداث. (تاج المصادر بیهقی).


گور

گور. (اِخ) لقب بهرام پنجم پسر یزدگرد. رجوع به بهرام گور شود.

گور. (اِ) به معنی قبر باشد، و آن جایی است که مرده ٔ آدمی را در آن بگذارند. (برهان). قبر معرب گور است. (آنندراج). تربت. خاک. نهفت. ستودان. ادم. ثُکنه. (منتهی الارب). جَدَت. (دهار). جَدَف: حَفیر؛ گور کنده. رَجَم. رَجمه. رُجمه. راموس. رَمس. ضَریح. رَیْم. طَفد. کَفر. مَرقَد. مَرمَس. مَضجَع. مَنهَل. وَتیره. (منتهی الارب). روضه. مدفن:
ای چون مغ سه روزه به گور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر؟
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 235).
هر که را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
گور یعقوب لیث آنجا [وندوشاور] است. (حدود العالم). و هم آنجا [به نوقان، شهری از طوس] گور هارون الرشید است. (حدود العالم).
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر به قیامت ز گور.
رودکی.
با کسان بودنت چه سود کند
که به گور اندرون شدن تنهاست.
رودکی.
به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا حد زاست.
کسایی (از لغت فرس ص 51).
ستودان نیابیم یکسر نه گور
بکوبند سَرْمان به نعل ستور.
فردوسی.
هر آنکس که پیش من آید به جنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ.
فردوسی.
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت.
عنصری.
در سایه ٔ رز اندر گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من.
منوچهری.
تن من گر بدین حسرت بمیرد
به گیتی هیچ گورش نه پذیرد.
(ویس و رامین ص 347).
هر کس... آخر به مرگ ناچیز شود، و باز به قدرت آفریدگار... از گور برخیزد. (تاریخ بیهقی). فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). آن را که به گور خفت به خانه نتواند خفت. (قابوسنامه از سبک شناسی ج 2 ص 120).
تن گور توست خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشمگیر نباشد سخن پذیر.
ناصرخسرو.
و در آن که گوری هست که ترسایان آن را قبرالمسیح خوانند، گور آن مرد است که صورت مسیح بر او پیدا آمد و بیاویختندش. (مجمل التواریخ).
می نبینی آن سفیهانی که ترکی کرده اند
همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار.
سنایی.
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.
سنایی.
گور با کس سخن نمیگوید
کور سرّ قران نمی جوید.
سنایی.
و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری... (کلیله چ مینوی ص 45).
عالم همه [چو] خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها به گور تنگ.
عمعق.
دل به خدمت ساده چون گور غریبان برده ام
همچو موسی زنده در تابوت از آن آورده ام.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی 261).
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفن اولیتر.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 636).
گر به فلک برشود از زرّ وزور
گور بود بهره ٔ بهرام گور.
نظامی.
مشتری وار بر سپهر بلند
گور کیوان کند به سُم ّ سمند.
نظامی (هفت پیکر ص 24).
مرده ٔ گور بود در نخجیر
مرده را کی بود ز گور گزیر؟
نظامی (هفت پیکر ص 68).
غم گور از نشاط گورش برد
دست بر ران نهاد و پای فشرد.
نظامی (هفت پیکر ص 74).
ظاهرش چون گور کافر پرحلل
وَاندرون قهر خدا عزوجل.
مولوی.
گرم دارانت تو راگوری کنند
کش کشانت در تک گور افکنند.
مولوی.
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی نه بر گور نفرین کنند.
سعدی.
اگر بر سر آیدخداوند زور
نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟
سعدی (بوستان).
نوشته ست بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور.
سعدی (گلستان).
- آرزو به گور بردن، به آرزوی خود نرسیدن و مردن.
- از گاهواره (گهواره) تا گور، از آغاز تولد تا مرگ:
پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور
بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبستی.
ناصرخسرو (دیوان 471).
ز گهواره تا گور دانش بجوی.
سعدی.
- از نقش گور خار رستن، کنایه از خواری و بی اعتباری باشد. (برهان).
- به پای خود به گور آمدن، باعث تباهی خود شدن. (فرهنگ نظام):
تبه کردی از خیرگی رای خویش
به گور آمدستی به دو پای خویش.
اسدی.
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن به پای خود آمد به گور.
سعدی.
- به گورِ: بگور سیاه، به جهنم. به درک.
- به گور کردن، دفن. به گور نهادن: به گورستان با خلقی... و عثمان بن عفان دختر پیغامبر را به گور همی کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- به گورکرده، دفین. مدفون.
- به گور نهادن، دفن. به گور کردن.
- پای کسی لب گور بودن،کنایه از بسیار مسن بودن و نزدیک مردن بودن.
- در گور کردن، دفن کردن.
- || کنایه از کشتن:
هرکه جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریش در گور کرد.
مولوی.
- زنده به گور کردن، به سخت ترین وضعی کسی را کشتن:
مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را مرده کشی به دار.
منوچهری.
- || به مجاز، رنج و آزار فراوان دادن. کسی را دربه در کردن. بدبخت کردن.
- زنده به گور شدن، به مجاز، رنج و عذاب بسیار دیدن.
- گور با مدفون،کنایه از آن ماهیی باشد که یونس علیه السلام را فروبرده بود، و به این معنی به جای بای ابجد نون هم به نظر آمده است. (برهان).
- گور به گور افتادن، مردن (نفرینی است مرده را). رجوع به «گور به گور شدن » شود.
- گوربه گورافتاده، دشنامی است مرده را. رجوع به «گور به گور شدن » شود.
- گور به گور انداختن، دشنامی است مرده را. رجوع به «گور به گور شدن »شود.
- گور به گور شدن، دشنامی است، معنیش آنکه مرده را از گورش بیرون آورده به جای دیگر دفن کنند. (فرهنگ نظام).
- گوربه گوری، گوربه گورافتاده (دشنامی است مرده را). رجوع به «گور به گور شدن » شود.
- گور خود را گم کردن: گورش را گم کردن، رفتن (در مقام تحقیر).
- گور خون آلود، کنایه از قبر شهیدان باشد. (انجمن آرا).
که گور کشتگان باشد به خون آلوده بیرون سو
ولیکن از درون باشد به مشک اندوده رضوانش.
خاقانی (از انجمن آرا).
- گور غریبان، مدفن مردمان غریب. (ناظم الاطباء).
- گور کنده، لحد آماده.
- گور نفس، تن و بدن آدمی. (ناظم الاطباء).
- امثال:
پایش لب گور است، به غایت پیر و ازاینرو مرگش نزدیک است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 499).
تو را به گور من نمی گذارند، اگر من ترک واجبی یا ارتکاب محرمی کنم بر تو حرجی نیست. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 562).
زمین را جز از گور گهواره نیست.
فردوسی (ءز امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 918).
ظاهرش چون گور کافر پرحلل
وَ اندرون قهر خدا عزوجل.
مولوی.
تحریف شعر مولوی:
همچو گور کافران بیرون حلل،
نظیر:
چون گور کافران ز درون پرعقوبتند
گرچه برون به رنگ نگاری مزینند.
کسایی.
همچو گور کافران پر دود و نار
وز برون بربسته ٔ نقش و نگار.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1079).
کسی را به گور کسی نمی گذارند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1208). رجوع به مثل «تو را به گور من نمی گذارند» شود.
گرگ ویوسف یکی بود سوی گور.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1305).
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1315).
گورم کجا بود تا کفنم باشد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1329).
مرا به قبر (به گور) شما نمی گذارند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1508). رجوع به مثل «تو رابه گور من نمی گذارند» و مثل «کسی را به گور کسی نمی گذارند» شود.
هیچ کس را به گوردیگری نمی گذارند. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2018).
رجوع به مثل قبل شود.
|| دشت و صحرا و همواری را نیز گویند، و از این جهت است که خر دشتی را گورخر می گویند. (برهان). جای خراب که پشته و شکستگی بسیار داشته و به هیچ وجه آبادی و زراعت نباشد. (جهانگیری):
اگر شیر جنگی بتازد به گور
کبابش کند شیر در آب شور.
فردوسی.
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ؟
خیام.
روی صحرا به زیر سُم ّ ستور
گور گشتی ز بس گریوه ٔ گور.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 69).
|| و به معنی خر دشتی هم آمده است که گورخر باشد، و آن را به عربی حمارالوحش خوانند. (برهان). در پهلوی گور، کردی گور، افغانی غیَره، بلوچی گور. و رجوع شود به هوبشمان. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین): فَرا؛ گورخر یا گورخر جوان یا گورخرکره. (منتهی الارب). فَراء، عجوز؛ ماده گورخر. غِلْج.خر وحشی فربه توانا. نَوْص، گورخر، بدان جهت که پیوسته سر را بلند دارد همچو گریزنده و رمنده. (منتهی الارب). خرگور:
خدنگش بیشه بر شیران قفس کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی.
همه دشت غرم است و آهو و گور
کسی را که باشد تگاور ستور.
فردوسی.
دل گور بردوخت با پشت شیر
پر از خون هزبر از بر و گور زیر.
فردوسی.
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ.
فردوسی.
همچنان کاین گله ٔ گور در این دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده جگر.
فرخی.
به تیر کرد چو پشت پلنگ پهلوی گور
پر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگ.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 206).
تا بچرد رنگ درمیانه ٔ کهسار
تا بجهد گور در میانه ٔ فدفد.
منوچهری.
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.
منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 43).
دست او و پای او و سُم ّ او و چشم او
آن شیر و آن ِ پیل و آن ِ گور و آن ِ رنگ.
منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 52).
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن.
لامعی.
زبرجد کند کبک در کوه بالین
پرندین کند گور بر دشت بستر.
ناصرخسرو.
بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی
بسیار برمجه به مثال گوزن و گور.
ناصرخسرو.
گور گیرد شیر دشتی لیکن ازبهر تو را
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی دهن.
ناصرخسرو.
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ؟
خیام.
... سرین گوران از پنجه ٔ شیران آسوده است. (سندبادنامه ص 9).
سهم زده کرگدن از گردنش
گور ز دندان گوزن افکنش.
نظامی.
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.
نظامی.
تیرش از دست گرگ و پای پلنگ
به سم گور کرده صحرا تنگ.
نظامی (هفت پیکر ص 25).
گفت اگر گویم اژدهاست نه گور
زین خیانت خجل شوم در گور.
نظامی (هفت پیکر ص 74).
- امثال:
ران گوران خورد آنکس که رود از پی شیر.
فرخی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 860).
دو شیر گرسنه ست و یک ران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1189).
کجا گور دشتی است آب و گیاست.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1194).
هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا.
قطران (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1936).
نه شیران به سرپنجه خوردند گور.
سعدی (از امثال و حکم دهخداج 4 ص 1853).
هر کس که دوید گور نگرفت به دشت
لیکن نگرفت گور جز آنکه دوید.
جامی (بهارستان از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1904).
مثل گورخر عبداﷲخان، مثل گورخر امین الدوله، خودسر و ولگرد. (از فرهنگ عوام ص 499 و 552).
|| شراب. || عیش و عشرت. (برهان). || (ص) بخیل و لئیم. (ناظم الاطباء).

گور. (اِخ) طایفه ای از طوایف ناحیه ٔ مکران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101).

گور. (اِخ) نام شهری بوده در دارالملک بنگاله، و اکنون خراب است. (برهان).

گور. [گ َ رَ] (اِخ) نام رب النوع زهره نزد هندیان. (ماللهند بیرونی ص 261).

گور.[گ َ] (اِخ) قومی و قبیله ای باشند از کفار هندوستان. (برهان). آنها را گوره نیز خوانند. (جهانگیری).

گور. [گ َ] (اِخ) نام دختر کوه همنت و زن مهادیو (به عقیده ٔ هندوان). (ماللهند بیرونی ص 57، 288).

گور. [گ َ رَ] (اِخ) نام یکی از زهاد هند که کتابی به همین نام نوشته است. (ماللهند بیرونی ص 63).

گور. (اِخ) شهرکی است خرم [به پارس]، اردشیر بابکان کرده است و مستقر او بودی و از گرد وی باره ای محکم است و از وی آب طلع و آب قیصوم خیزد که به همه ٔ جهان ببرند و جای دیگر نباشد. (حدود العالم). گور یا جور، کرسی نشین اردشیرخره بوده است. اردشیر بابکان این شهر و ایالت آن را اردشیرخره نامید. استخری اردشیرخره را دومین ایالت بزرگ ایران شمرده و کرسی نشین آن را جور نامیده است... عضدوالدوله ٔ دیلمی (338- 372 هَ. ق.). که از سلاطین آل بویه بود گور را که اسم اردشیرخره بود تغییر داده فیروزآباد نامید. (از یشتها ج 2 ص 311). اردشیر در روزگار جوانی قصری در این مکان ساخته بود که آثار ویرانه ٔ آن هنوز پدیدار است... در آن شهر اردشیر آتشکده ای بنا کرد که آثارش هنوز نمایان است. (از ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 114). رجوع به اردشیرخره (خوره) و فیروزآباد و جور شود:
همی راند زآن کوه تا شهر گور
شد آن شارسان پر سرای و ستور.
فردوسی.


کندن

کندن. [ک َ دَ] (مص) حفر کردن زمین و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). حفر کردن و کافتن و کاویدن. (ناظم الاطباء). از: «کن » + «دن » (پسوند مصدری). پهلوی، کندن، ایرانی باستان، «کن » (کندن، حفر کردن)... پارسی باستان و اوستا «کن ». پهلوی نیز، «کنتن » (بندهش). هندی باستان، «کهن »، «کهنتی ». کردی، «کنن ». افغانی، «کندل ». (حاشیه ٔ برهان چ معین). حفر کردن، چنانکه زمین و چاه و گور را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مرد دینی رفت و آوردش کُنَند
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی.
چو بند روان بینی و رنج تن
به کانی که گوهر نیابی مکن.
فردوسی.
از سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پرشکن.
فرخی.
در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند
بر سر نرگس مخمورطلی پیوندند.
منوچهری.
و دیگر در بیابانها و منزلها رباط فرمودندی و چاههای آب کندندی. (نوروزنامه).
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند.
خاقانی.
تا چند کنی کوهی کو را نبود گوهر
در کندن کوه آخرفرهاد نخواهی شد.
خاقانی.
و آن چه از بهر دیگران کندن
خویشتن را در آن چه افکندن.
نظامی.
- کندن چاه و چاه کندن برای کسی، آن است که برای گرفتاری و در بند افکنی کسی مکر و فریبی به کار برد. (از آنندراج).
|| نقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همه پیکرش گوهرآکنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
فردوسی.
|| خلع چنانکه جامه را از تن. مقابل پوشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به این معنی بیشتر با مزید مقدم «بر» استعمال می شد. برآوردن. درآوردن. برکندن: یکی از شعرا پیش امیر دزدان برفت و ثنابر او بگفت فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. (گلستان).
که چون عاریت برکنند از سرش
نماید کهن جامه ای در برش.
سعدی (بوستان چ فروغی ص 329).
لایق سعدی نبود این خرقه ٔ تقوی و زهد
ساقیا جامی بده وین خرقه از تن برکنش.
سعدی.
|| جدا کردن چیزی که متصل به چیزی دیگر است. (فرهنگ فارسی معین). جدا کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جدا کردن با قوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همی گوشت کند این از آن آن از این
همی گل شد از خون سراسر زمین.
فردوسی.
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر.
فردوسی.
تهمتن به تیغ و به گرز و کمند
سران دلیران سراسر بکند.
فردوسی.
بجوشید ازدیدگان خون گرم
به دندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
رگها ببردشان ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان.
منوچهری.
تاشکمشان ندرم تا سرشان برنکنم.
منوچهری
|| کشیدن و از بیخ برآوردن. (فرهنگ فارسی معین). از بیخ برآوردن و کشیدن و برکشیدن. (ناظم الاطباء). قلع. برآوردن و کشیدن و برکشیدن. (از ناظم الاطباء) قلع. برآوردن از ریشه چون دندان و درخت و جز آن. بیرون کردن. برآوردن. بیرون آوردن از بن. برآوردن گیاه یا موی و امثال آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خشم آمدش و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 1088).
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور (از لغت نامه ٔ اسدی ص 386).
وگرت خنده نیاید یکی کنند بیار
و یک دو بیتک از شعر من بکن به کنند.
ابوالعباس.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.
حکاک.
بکند هر دو چشم خویش از بخل
همچو حلاج دانه را به وشنگ.
منطقی.
که کشت آن چنین پیل نستوه را
که کنداز زمین آهنین کوه را.
فردوسی.
تبر داشت مردی همی کند خار
ز لشکر بشد نزد او شهریار.
فردوسی.
بگسترد گرد زمین داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را.
فردوسی.
دو چیزیش برکن دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
گفتم بلای من همه زین دیده و دلست
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن.
فرخی.
به نیزه کرگدن را برکند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی.
بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و از پیش چشمش بکند.
عنصری.
نوش خور شمشیر زن دینار ده ملکت ستان
داد کن بیداد کن دشمن فکن مسکین نواز.
منوچهری.
طاوس بهاری را دنبال بکندند.
منوچهری.
از پای افاضل تو کنی خار زمانه.
منوچهری.
از تیغ به بالا بکند موی به دونیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار.
منوچهری.
بباید کندنش از بیخ و از بن
اگر بارش همه لعل و گهر بی.
باباطاهر.
شاخ خوی بدتن گند است و زشت
بیخ خوی بد ز در کندن است.
ناصرخسرو (دیوان ص 75).
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهان خدای کندن برکن.
ناصرخسرو (دیوان ص 325).
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 335).
هرکس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده به برکندن شارب.
سوزنی.
یکی خارپای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند.
سعدی.
- امثال:
من می گویم مو ندارد او می گوید بکن. (مجموعه امثال چ هند).
|| چیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
چو باز را بکند بازدار، مخلب و پر
به روز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاه سار (از فرهنگ اسدی).
هر که زآن گل، گلی بخواهد کند
گویم آن گل، گل تو نیست مکن.
فرخی.
سبزیها و دیگر چیزها که مزه را شایست همه را برباید کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). || خراب کردن. (فرهنگ فارسی معین). خراب کردن بنای عمارت و خیمه. (ناظم الاطباء).ویران کردن:
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
بهرامی.
دوبهره ز توران زمین کنده شد
بسا شهریار زمین بنده شد.
فردوسی.
همی سوخت شهر و همی کند جای
هر آنجا که اندر نهادند پای.
فردوسی.
قلعه ها کنده و بنشانده به هر شهر سپاه
جنگها کرده و بنموده به هر جای هنر.
فرخی (دیوان ص 144).
علی خراسان و ماوراءالنهر و ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیمروز و سیستان بکند و بسوخت وآن ستد کز حد و شمار بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 423). این نواحی بکنند و بسوزند و بسیار بدنامی حاصل آید و سه هزار درم نیابند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 468). و دیوارها و شهرها کندن. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). جهودان را از بیت المقدس آواره گردانید و هیکل بکند وبعد از آن چهل سال بزیست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 52).
ماری تو که هر که را ببینی بزنی
یا بوم که هر کجا نشینی بکنی.
سعدی.
- امثال:
ظالم پای دیوار خود را می کند.
|| خوابانیدن چادرها برای بردن به منزل یعنی مرحله ٔ دیگر. برداشتن و برچیدن خیمه ها و چادرها. مقابل زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
آنگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند.
محتشم کاشانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| برداشتن برای جائی چنانکه کشتی یا کاروان. خطف. با تمام بنه و اثقال از جایی به جای دیگر شدن. چنانکه: کندن از بندری، حرکت کردن از آنجا. اقلاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): خدای تعالی چون آن فتح داده بود و شاه و لشکرگاه از آنجا برکنده بود با باغ هفت اَبَز آمده بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
|| بریدن. قطع کردن. دور شدن:
پس حیلتی ندیدم جز کندن
از خانمان خویش به یکباره.
خاقانی.
- دل کندن و دل برکندن از چیزی، دل برداشتن از آن. دل بریدن از آن. ترک گفتن و روی برگردانیدن از آن:
کنون جان و دل زین سرای سپنج
بکندم برآوردم از درد رنج.
فردوسی.
دل بگردان زود و گرد او مگرد
سر بکش زین بدنشان و دل بکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 334).
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهال خدای کندن برکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 335).
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی.
|| گریختن. (آنندراج). رمیدن. (غیاث). گریختن و فرار کردن. (ناظم الاطباء). || بر هم شدن. (آنندراج). بر هم پیچیده شدن. (ناظم الاطباء). || پوست برآوردن و مقشر کردن و سلخ کردن. (ناظم الاطباء). سلخ. بازکردن پوست. بیرون کردن پوست از گوسپندکشته و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مجروح کردن. خراشیدن. شخودن:
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید.
فردوسی.
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش.
خاقانی.
|| بیرون دادن چنانکه جان را از تن: جان کندن.باد کندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیبهای این معنی شود.
- آب کندن، آب انداختن چنانکه ماست دست خورده.بیرون دادن آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- باد کندن، تیز دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- جان برکندن، قبض روح کردن، چنانکه ملک الموت: گفت توکیستی جواب داد که من ملک الموتم گفت چکار کنی گفت جان تو برکنم. (قصص الانبیاء ص 133).
- جان کندن، مردن. جان دادن. جان از تن بیرون دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
جان کنم چون به فواق آیم و لرزم چو چراغ
گر چو پروانه بسوزید سزائید همه.
خاقانی.
- || احاطه شدن. (ناظم الاطباء).
- || گرفتار زحمت شدن. (ناظم الاطباء).
- کندن جان، مردن. جان دادن:
جان از ره کون کنی و سازی
در کندن جان کچول و کشمیر.
سوزنی.
گفتنش کندن جان است و نوشتن غم دل
محنت خواندنش آن به که نیاری با یاد.
اثیرالدین اومانی.
- کندن جان از تن کسی، کشتن او را:
تو گفتی ز تن جان ترکان بکند.
فردوسی.

حل جدول

فرهنگ عمید

گور

جایی که مرده را دفن کنند، قبر: نبشته‌ست بر گور بهرام گور / که دست کرم بِه ز بازوی زور (سعدی: ۱۰۸)،
[قدیمی] صحرا، بیابان،

پستانداری وحشی شبیه خر با رنگ زرد و خط‌های سیاه که در افریقا پیدا میشود و دسته‌دسته حرکت می‌کنند، گور اسب، گورخر،

فرهنگ معین

گور

(اِ.) قبر، جای دفن مرده.، ~ خود را کندن کنایه از: اسباب نابود خود را فراهم کردن، ~ خود را گم کردن کنایه از: رفتن و ناپدید شدن شخص بد یا دشمن.

معادل ابجد

کندن گور

350

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری